چشم هایم دچار تشویشند،نوری از هیچ سو نمی بینم...
جز تصاویر تار پشت سرم،چیزی از روبرو نمی بینم...
در من این ازدحام و همهمه چیست؟؟؟تو بگو که رفیق من بودی!!!
من کسی را در این جهان شلوغ،مثل تو راستگو نمی بینم...
اشکهایم تمام شد،حالا،تو بیا گریه کن که من دیگر ردّی از بغض های نشکسته در مسیر گلو نمی بینم.
گفتی از دردهایت تا من هم حرف دل را بگویم،اما نه...
تو بگو از غمم که من خود را مرد این گفتگو نمی بینم.
غصّه خوردی که اشکهایم را،همه دیدند و آبرویم رفت؛
من که در چشم های این مردم،قطره ای آبرو نمی بینم.
عشق یک مصحف مقدس بود،هر کسی دست زد به خطی از آن...
من که در بین این همه عاشق،یک نفر با وضو نمی بینم...
گفتی آن تکسوار می آید،با خبرهای خوب از این راه...
چه شد آن تکسوار؟؟؟راه کجاست؟؟؟خبر خوب کو؟؟؟
نمـــــــــــــــــــــــی بینــــــــم...