دوباره ســـــــلام.دوباره اشک.دوباره مرگ را ناز کشیدن.دوبــــــاره...
کاش اینجا بودی.همین جا،زیر همین سقف،رو در رو.
چه کار میکنی با تنهایی،با غریبی،با بی وفایی های مـــــا؟؟؟
راستی چرا دائم از این شهر به آن شهر می روی؟دلم می خواهد بدانم چرا یک جا نمی مانی؟؟؟
یک روز می گویند مکه ای.یک روز خبر می آورند در مدینه دیده شده ای.یک روز کربلایی ها را ذوق زده می کنی.یک روز بوی تو را در مسجد کوچک و قدیمی محله جا مانده بود،شناسایی می کنند.
فکر می کردم فقط ما آرام نداریم.گویا تو از ما نا آرام تری...
نمی خواهم گلایه کنم،چون اصلاًدل و دماغ این کار را ندارم،ولی باور کن به ما خیلی سخت می گذرد.
سخت نیست بی تو در میان دشمنان تو بودن؟سخت نیست ناز هر نازیبایی را کشیدن و پای هر علف هرزه ای،جوی عمر بستن؟سخت نیست تنها راه گریه که از گلوی ما میگذشت،به فرمان بغض بسته باشد؟
آخر چقدر تنهایی؟چقدر دلتنگی؟چقدر جمعه های دلگیر؟؟؟چقدر خندیدن به روی آنان که گریه ی تو را نمیشناسند و عکس سیاه و سفید خود را در اشک رنگین تو نمی بینند؟
اینجا همه در جنب و جوشند که تو را فراموش کنند.باز نمی خواهــــــــی بیایی؟؟؟
مــــــــولایم،آقا جانــــم...نمـــــــی آیی؟؟؟
فریاد حق