
وقتی تموم شد دیدم همه ی بچه ها گریه میکنن مخصوصا اون چند نفر...
سال 64 بودیه سری نیروی جدید برامون اومد بعد از چند روز حس کردم چندنفری
به نماز بی اهمیتن، یه روز همه رو جمع کردم اول گفتم: اگه با یه خاطره
موافقید صلوات... طنین بلند صلوات باعث دل قرصیم شد که همه سراپا گوشند...
یکی از فرمانده گردان ها که توی عملیات فتح المبین قطع نخاع شده بود میگفت:
یه دختر دوساله داشتم، یه روز خانومم گفت: میرم خرید. بچه اینجا بازی
میکنه باهاش حرف بزن تا من بیام زمستون بود و چراغ والور روشن. بچه داشت
بازی میکرد یه لحظه دیدم دخترم حین بازی خورد به چراغ، چراغ افتاد رو دخترم
و به نفت آغشته شد و یه دفعه دخترم آتیش گرفت. هیچ کاری نتونستم بکنم بچه
داشت جلوی چشمم میسوخت منم فریاد میزدم. اینقده داد زدم تا همسایه ها
اومدن درو شکستن اومدن تو، آتیشو خاموش کردن ولی دخترم دیگه ذغال شده بود
جگرم داشت میسوخت. ولی من تحمل کردم. اما الان می شنوم بعضی از بچه های رزمنده نماز صبحشون قضا میشه این منو بیشتر از سوختن دخترم اتیش میزنه. به بچه ها بگین به نماز اول وقت اهمیت بدن. جنگ ما برای نمازه. وقتی تموم شد دیدم همه ی بچه ها گریه میکنن مخصوصا اون چندنفر...که یکیشون تو اولین عملیات شهید شد.