مولای من ! مرا دریابید...
دورم از شما! میان من و شما کیلومترها مسافت، فاصله انداخته است.
دلم را روانه می کنم و در خلوت خیالم فارغ از دغدغه ها و دل مشغولی های
روزمره، زائرتان می شوم.
سرشار از نیاز و تمنا و با چشمی که در آن اشک شوق موج می زند،
به تماشای گنبد طلایی تان که خورشید را بی رنگ کرده است، می ایستم
و همه ی خاکساری و خضوعم را در مقابلتان تعظیم می کنم. پرندگان
سپیدبال که در آسمان رهایی بال می زنند، فضای روحانی صحن را از صدای
بال هایشان آکنده اند و در نغمه ی بال زدنشان زمزمه ی عشق به گوش
می رسد. خوشا به حالشان! کاش من هم پرنده ای بودم که پرواز رهایی
را در این مقدّس ترین تکه ی زمین تجربه می کرد. کاش آهویی بودم
که با ضمانت شما از دام رهید و از افتخار ضمانت شما جاودانه شد
و از آن روز، هیچ صیّادی نیست که از شکار آهو دست و دلش نلرزد!
مولای من! رأفت و مهربانی شما چنان عام و گسترده است که همه ی
دایره ی کائنات و هستی را در بر می گیرد. من خودم را می شناسم
و اگر به محبت و علاقه ی شما زنده نبودم، بی ارزش ترین بودم؛ امّا
محبّت و علاقه به شما و خاندان شما سرمایه ایست که رشک همه ی
بی نیازان است.
مولای من! مرا دریابید که جز شما کسی را ندارم و به کسی دل نبسته ام ...!