
این صلت فخر است پذیرفتم و باز دادم که مرا بکار نیست و قیامت سخت
نزدیک است حساب این نتوانم داد و نگویم که مرا خست در بایست نیست اما چون
بدانچه دارم و اندک است قانعم وزر و بال این چه بکار آید؟

من کیسه ها بستدم و به نزدیک بونصر آوردم و حال باز گفتم. دعا کرد و
گفت خداوند این سخت نیکو کرد و شنودهام که بو الحسن و پسرش وقت باشد که
به ده درم درمانده اند و به خانه بازگشت و کیسه ها با وی بردند و پس از
نماز کس فرستاد و قاضی بو الحسن و پسرش را بخواند و بیامدند.
این صلت فخر است پذیرفتم و باز دادم که مرا بکار نیست و قیامت سخت
نزدیک است حساب این نتوانم داد و نگویم که مرا خست در بایست نیست اما چون
بدانچه دارم و اندک است قانعم وزر و بال این چه بکار آید؟
بونصر پیغام سلطان به قاضی رسانید بسیار دعا کرد و گفت این صلت فخر است
پذیرفتم و باز دادم که مرا بکار نیست و قیامت سخت نزدیک است حساب این
نتوانم داد و نگویم که مرا خست در بایست نیست اما چون بدانچه دارم و اندک
است قانعم وزر و بال این چه بکار آید؟
بونصر گفت ای سبحان اللّه زری که سلطان محمود به غز و از بتخانه ها
بشمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیر المۆمنین می
روا دارد ستدن آن.
قاضی همی نستاند گفت زندگانی خداوند دراز باد حال خلیفه دیگر است که او
خداوند ولایت است و خواجه با امیر محمود به غزوه ها بوده است و من نبوده
ام و بر من پوشیده است که آن غزوها بر طریق سنت مصطفی علیه السلام هست یا
نه؟ من این نپذیرم و در عهده ی این نشوم .
گفت اگر تو نپذیری به شاگردان خویش و به مستحقان و درویشان ده.
گفت من هیچ مستحق نشناسم در بست که زر بدیشان توان داد و مرا چه افتاده
است که زر کسی دیگر برد و شمار آن به قیامت مرا باید داد به هیچ حال این
عهده قبول نکنم .
بونصر پسرش را گفت تو از آن خویش بستان گفت زندگانی خواجه عمید دراز باد
علی ای حال من نیز فرزند این پدرم که این سخن گفت و علم از وی آموخته ام
و اگر وی را یک روز دیده بودمی و احوال و عادات وی بدانسته واجب کردی که
در مدت عمر پیروی او کردمی پس چه جای آنکه سال ها دیده ام و من هم از آن
حساب و توقف و پرسش قیامت بترسم که وی می ترسد و آنچه دارم از اندک مایه
حطام دنیا حلال است و کفایت است و به هیچ زیادت حاجتمند نیستم.
بونصر گفت لله در کما، بزرگا که شما دو تناید و بگریست و ایشان را باز
گردانید و باقی روز اندیشه مند بود و ازین یاد می کرد و دیگر روز رقعتی
نبشت به امیر و حال باز نمود و زر باز فرستاد امیر بتعجب بماند و چند دفعت
شنودم که هر کجا متصوفی را دیدی یا سوهان سبلتی را دام زرق نهاده یا پلاسی
پوشیده دل سیاهتر از پلاس بخندیدی و بونصر را گفتی چشم بد دور از
بولانیان.