



داستان های طنز از زبان مرحوم آیتالله احمد مجتهدی تهرانی


مرحوم آیتالله احمد مجتهدی تهرانی در دوران حیات خویش، ریاست علمی
و مدیریت مدرسه علمیه حاج ملا محمد جعفر را بر عهده داشت که اکنون به
نام حوزه علمیه آیتالله مجتهدی معروف است. کلام شیوا و لهجه دلنشین این
استاد اخلاق همچنان در اذهان مردم تهران باقی مانده است.داستانهایی را با استناد به کتاب «آدابالطلاب» از آیتالله مجتهدی تهرانی نقل میکنیم...
*ریشتراشی

جوانی همیشه
ریشش را با تیغ میتراشید. وقتی علت این کار را از او پرسیدند گفت: «مادرم
میگوید پسرم! اگر تو ریش بگذاری مردم فکر میکنند سنت زیاد است. آن وقت
میگویند حتماً مادرش هم پیر است. پس بهتر است قید ریشت را بزنی!»
*درخت گردو

شخصی زیر
درخت گردو ایستاده بود و میگفت: «خدایا! همه کارهایت درست است
فقط نمیفهمم چرا گردوی به این کوچکی را بالای این درخت بزرگ قرار دادهای
ولی هندوانه به آن بزرگی را لای بتههای کوچک! » همینطور که داشت با خدا
درددل میکرد ناگهان بادی وزید و گردویی روی صورتش افتاد و از بینیاش خون
آمد. او به خودش آمد و گفت: «خدایا! کارت درست است. اگر یک هندوانه بالای
درخت بود، معلوم نبود چه بلایی سرم میآمد!»
*حلالم کن

یکی از
علما چند شب در هیأتی منبر رفت. شب آخر، پاکت چند شبی را که منبر رفته بود
از صاحب مجلس گرفت. شخصی جلوی عالم را گرفت و گفت: «حاج آقا! بیزحمت یک
دعا در گوش من بخوانید». آن عالم دعا را خواند. بعد آن شخص گفت: «آقا! من
را حلال کنید». حاج آقا گفت: «حلالت کردم». چند دقیقه بعد آن عالم رفت تا
برای خانهاش خرید کند. وقتی خواست پول اجناس را به صاحب مغازه بدهد، دست
کرد داخل جیبش و دید ای داد بیداد! خبری از پول و پاکت نیست. عالم به لهجه
ترکی گفت: «ددم وای! حلالش هم کردهام».
*قاطر و آسیاب

شخصی وارد
یک آسیاب گندم شد. دید به جای اینکه یک انسان گندمها را آسیاب کند چوب
آسیاب به گردن یک قاطر بسته شده. قاطر میچرخید و آسیاب کار میکرد اما به
گردن قاطر یک زنگوله آویزان بود. از صاحب آسیاب پرسید: «برای چه به گردن
قاطرت زنگوله بستهای!» آسیابان گفت: «برای اینکه اگر ایستاد بفهمم و متوجه
شوم که آسیاب کار نمیکند». آن شخص دوباره پرسید: «خب! اگر قاطر ایستاد و
سرش را تکان داد، از کجا میفهمی؟» آسیابان گفت: «برو این
پدر سوختهبازیها را به قاطر من یاد نده!»
*آیههای سجدهدار

علامه حلی
در سنین کودکی پیش داییاش که محقق بود میرفت و درس میخواند. وقتی درسی
را یاد نمیگرفت یا شیطنت میکرد، دایی دنبالش میکرد تا تنبیهش کند. علامه
کوچک اما سریع یک آیه سجدهدار میخواند و داییاش به سجده میرفت، آن وقت
خودش پا به فرار میگذاشت و فرار میکرد.
*سنگ قبر سلطان

سلطان محمود
غزنوی برای خود قبری ساخت، تا زمانی که مرد آنجا دفنش کنند. وقتی میخواست
روی سنگ قبرش آیهای از قرآن را بنویسد، از نوکرش پرسید: «چه آیهای را
بنویسم بهتر است؟» نوکر جواب داد: این آیه از قرآن را بنویس: «هذه جهنم
التی کنتم توعدون؛ این جهنمی است که همواره وعدهاش به شما داده میشد!»