هوا چقدر گرم شده."
این را خانمی که کنارش، روی صندلی ایستگاه نشسته بود گفت.
زهرا با تکان دادن سرش تایید کرد: آره، خب تابستونه دیگه.
اتوبوس دیر کرده بود.
خانم گره روسری اش را کمی شلتر کرد: ما با همین روسری هم داریم خفه میشیم، شما با این مقنعه و چادر مشکی چطوری گرما رو تحمل میکنی؟!
هوا چقدر گرم شده."
این را خانمی که کنارش، روی صندلی ایستگاه نشسته بود گفت.
زهرا با تکان دادن سرش تایید کرد: آره، خب تابستونه دیگه.
اتوبوس دیر کرده بود.
خانم گره روسری اش را کمی شلتر کرد: ما با همین روسری هم داریم خفه میشیم، شما با این مقنعه و چادر مشکی چطوری گرما رو تحمل میکنی؟!

- خب چرا تحمل میکنی، مگه عیبی داره که آدم با مانتو باشه ولی پوشیده.
- عیبی نداره ولی من اینطوری راحتترم.
- راحت تری؟؟!! از گرما سرخ شدی، اون وقت میگی راحتترم؟
زهرا خواست بگوید: تحمل گرمای خورشید راحتتر از تحمل گرمای آتش دوزخه. ولی نمیخواست به این بحث ادامه دهد.
اتوبوس هنوز هم نیامده بود.
خانم بازهم گره روسری اش را شلتر کرد: شماها الکی انقدر به خودتون سخت میگیرین.اصل اینه که آدم گناه نکنه، حالا چه باحجاب جه بی حجاب!
زهرا لبخند زد: بی حجاب باشه و گناه نکنه؟! بی حجابی گناه نیست مگه؟
- معلومه که نیست. اصل دله... نیت!شما که معلومه دل پاکی دارین،بدون چادر هم جاتون تو بهشته. شما یکبار امتحان کن، چادرتو در بیار. ببین چقدر راحتتری؟
- شما چرا یکبار چادر رو امتحان نمیکنید... به آدم آرامش میده.
- آرامش؟؟ من یه دقیقه هم نمیتونم تحمل کنم.
خانم گره روسریش را باز کرد و لبه هایش را تکان داد تا خنک شود.
- خودتو اسیر این چادر نکن...از زندگیت لذت ببر.
- من عاشق چادرم هستم.حاضر نیستم بخاطر گرما بذارمش کنار.
زهرا این را گفت و از ایستگاه خارج شد. دلش میخواست پیاده برود.
باخود فکر کرد: چادر جزئی از وجودشه، چطور میتونه بدون اون زندگی کنه؟!
اتوبوس از کنارش گذشت و در ایستگاه ایستاد.
عرق از سر و صورت زهرا میچکید...
زهرا با چادر، رویش را محکمتر گرفت...