به مناسبت فرا رسیدن روزهای پایانی ماه صفر و ایام شهادت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و امام حسن علیه السلام و امام رضا علیه السلام جدیدترین اشعار آیینی تقدیم حضورتان می شود
اشعار ویژه شهادت امام رضا علیه السلام
مسعود اصلانی :
ساکت و بی صدا زمین خوردن
زپر پا یک عبا، زمین خوردن
بی تعادل شدن شکسته شدن
وسط کوچه ها زمین خوردن
ارثی از مادر است که حالا
می رسد به شما زمین خوردن
ناله های تو را در آوردند
آتش زهر با زمین خوردن
صورتت را چقدر خاکی کرد
یا اما رضا زمین خوردن
سوزش زهر سینه کافی بود
حال دیگر چرا زمین خوردن؟
پشت درهای حجره می گفتی
ای جوادم بیا زمین خوردن.....
....بال من را شکست و زخمی کرد
خسته کرده مرا زمین خوردن
آخرین لحظه بود در نظرت
داغ کرب و بلا زمین خوردن
یا امام رضا چه می بینی
سر بردن و یا زمین خوردن؟
دست بسته به افتادن
یا که از نیزه ها زمین خوردن
روی پیراهنی نشانده ببین
چقدر در پا زمین خوردن
محمد رضا ناصری :
آهو برو کناری و جای مرا بده
ته مانده ی غذای سرای مرا بده
« سهمیه ی امام رضای مرا بده »
مشهد، بیا و کرب و بلای مرا بده
با زعفران و شاخه نباتت چه بی عدد
چای دو رنگ کرب و بلا مزه می دهد
من کشته از اشاره ی ابرو شدم دگر
شیرم، اسیر غمزه ی آهو شدم دگر
کافر منم که مست هو الهو شدم دگر
زین بوسه های صحن تو« جارو» شدم دگر
وقتی کنار حوض تو آب از سرم گذشت
یعنی تمام کودکی ام در حرم گذشت
سلطان تویی و آمده ام رعیتی کنم
آقا اجازه هست که من صحبتی کنم؟
آقا اجازه هست تو را رؤیتی کنم؟
آقا اجازه هست تو را دعوتی کنم؟
بر من قدم گذار که فیروزه ای شوم
از خادمان رسمی و هر روزه ای شوم
شیرین روزگار چو فرهادتان شدم
مبهوت لحظه لحظه ی امدادتان شدم
از گوهر نگاه گهر شادتان شدم
امشب دخیل پنجره فولادتان شدم
با کوه غصه ها به تفاهم رسیده ام
حالا که من به قله ی هشتم رسیده ام
وقتی سوار واگن اهواز- مشهدم
وقتی در آرزوی رسیدن به گنبدم
وقتی که جبرئیل بگوید خوش آمدم
سلطان مرا غلام خودش کرده گر« بدم »
با جوش و با خروش و تلاطم رسیده ام
از جاده ی سه شنبه شب قم رسیده ام
زائر در ازدحام، پشیمان نمی شود
شرمنده از کرامت سلطان نمی شود
آتش برای اهل خراسان، نمی شود
وقتی خمیر پیرزنی نان نمی شود
زائر در ازدحام، دلش زیر پای توست
آتش اثر کند به دلی که برای توست؟
کودک کنار پنجره ای مست مست خواب
مادر کنار کودک خود در پی جواب
لطفی رسیده است پی حسن انتخاب
نقاره می زنند، ولی «صحن انقلاب »
کودک نشسته پیرهنش مختصر شده
مادر به خنده گفت شفا درد سر شده !!!
آهو برو کناری و جای مرا بده
ته مانده ی غذای سرای مرا بده
« سهمیه ی امام رضای مرا بده »
مشهد، بیا و کرب و بلای مرا بده
با زعفران و شاخه نباتت چه بی عدد
چای دو رنگ کرب و بلا مزه می دهد
سید هاشم وفایی:
آمد از راه و کشیده است عبا را به سرش
وای از سینۀ سوزان و دل شعله ورش
همچو شمعی که بسوزد ز شرر آب شود
آب کرد آتش آن زهر ز پا تا به سرش
حجره اش بسکه غم انگیز و ملال آور بود
گرد غم بود که می ریخت ز دیوار و درش
گاه در زیر لبش ذکر خدا می گوید
گاه سوی در حجره ست خدایا نظرش
هم جواد آمده بالین رضا هم زهرا
هم پسر سوخته هم مادر خونین جگرش
پیش مادر نبود طاقت برخاستنش
زیر بار غم و اندوه خمیده کمرش
پسرش دست به سر دارد و مادر به کمر
او نظر می کند و خون رود از چشم ترش
دست ظلمی که زده بر رخ زهرا سیلی
پاره کرده ست کنون رشتۀ عمر پسرش
ای «وفائی» ز فلک پیک شهادت آمد
گشت تا گلشن سرسبز جنان همسفرش
یوسف رحیمی :
آمد از راه و کشیده است عبا را به سرش
وای از سینۀ سوزان و دل شعله ورش
همچو شمعی که بسوزد ز شرر آب شود
آب کرد آتش آن زهر ز پا تا به سرش
حجره اش بسکه غم انگیز و ملال آور بود
گرد غم بود که می ریخت ز دیوار و درش
گاه در زیر لبش ذکر خدا می گوید
گاه سوی در حجره ست خدایا نظرش
هم جواد آمده بالین رضا هم زهرا
هم پسر سوخته هم مادر خونین جگرش
پیش مادر نبود طاقت برخاستنش
زیر بار غم و اندوه خمیده کمرش
پسرش دست به سر دارد و مادر به کمر
او نظر می کند و خون رود از چشم ترش
دست ظلمی که زده بر رخ زهرا سیلی
پاره کرده ست کنون رشتۀ عمر پسرش
ای «وفائی» ز فلک پیک شهادت آمد
گشت تا گلشن سرسبز جنان همسفرش
محمد بیابانی :
یک سلام از ما جواب از سمت مرقد با شما
فطرس نامهبر تهران به مشهد با شما
باز هم میل زیارت کردهایم از راه دور
نیّت از ما، قصد از ما، رفت و آمد با شما
ما کبوترهای بیبالیم اما آمدیم
لذت پرواز در اطراف گنبد با شما
نمرهی ما صفر شد از بیست؛ اما در عوض
زندگی ما همه از صفر تا صد با شما
خطّهی ما تشنهی آب حیات و نور بود
خشکسال خاکمان اما سرآمد با شما
این دیار، این سرزمین، این زادگاه، این مرز و بوم
برکتش از توست «یا منیکشفُ کلَّ الهُموم»
سرپناه ناامیدان؛ مأمن مأیوسها
ایستگاه آخرِ ای کاشها، افسوسها
گرم در رویای صحن و گنبد و گلدستههاست
زائر دلخسته و بیخواب از کابوسها
نور گیرد ماه، تا شبهای جمعه در حرم
میطراود نغمۀ یا نور و یا قدّوسها
میرسند از راه زائرها، ملائک گردشان
فرش زیر پایشان هم شهپر طاووسها
در ازای قطرههایی اشک با خود میبرند
از اجابت، از کرم، از لطف... اقیانوسها
هرکه صید توست دیگر در قفس محبوس نیست
در گِلِ ایرانیان خاکی به غیر از طوس نیست
من اگر از دست خود آزاد باشم بهتر است
طائر پر بستهی صیّاد باشم بهتر است
زادهی هر جای این دنیا که باشم خوب نیست
از اهالیِ رضا آباد باشم بهتر است
هرکه کنج دنج خود را در حرم دارد ولی
من اگر در صحن گوهرشاد باشم بهتر است
راستی با خود مریضی لاعلاج آوردهام
پس کنار پنجره فولاد باشم بهتر است
عقدهی کورم به لبخند ملیحت باز شد
دستهای بستهام پای ضریحت باز شد
عاقبت یا ساکن خاک خراسان میشوم
یا شهید جادهی مشهد به تهران میشوم
زاغکی زشتم ولی نزد تو چشمم روشن است
یا کبوتر یا که آهو یا که انسان میشوم
در زیارتها سرم پایینتر از قبل است و من
پشت ابر گریهها از شرم پنهان میشوم
بازدید هرکه هربار آمده پس میدهی
و من از کم آمدنهایم پشیمان میشوم
خواب دیدم در حریمت شعرخوانی میکنم
روزی آخر شاعر دربار سلطان میشوم
پاسخ این خواهشم در بند امضای شماست
الغرض یک حرف دارم با تو آن هم کربلاست
اشک در چشمت به شوق آشنایت جمع شد
بغض دیدار جوادت در صدایت جمع شد
از فشار زهر گاهی غلط خوردی بر زمین
گاه مانند جنینی دست و پایت جمع شد
روی خاک افتادهای اما نه با اصرار خود
دست و پا از بس زدی فرش سرایت جمع شد
با لبان تشنه زیر لب صدا کردی حسین
در گلویت بغضهای کربلایت جمع شد
روضه میخواندی که یا جدّاه! بعد از کشتنت
در حصیری پیکر از هم جدایت جمع شد
آه... یا جدّاه! ناموست پس از تو زار شد
وای از آن روزی که زینب راهی بازار شد
محمد فردوسی:
آسمان است و خسوف قمرش معلوم است
غربت بی حد او از سفرش معلوم است
کوله بار سفر آخرتش را بسته
از مناجات و نماز سحرش معلوم است
موی آشفته و اوضاع به هم ریخته اش
با عبایی که کشیده به سرش معلوم است
دو قدم راه نرفته چقدر می افتد
ناتوان بودنش از زخم پرش معلوم است
به زمین خوردن او ارثیه ی مادری است
درد پیچیده به پهلوش اثرش معلوم است
وسط حجره ی در بسته به خود می پیچد
اثر زهر به روی جگرش معلوم است
خواهرش نیست ببیند چه سرش آمده است
ولی از حالت بغض پسرش معلوم است
لب او سرخ شد اما به خدا چوب نخورد
مجلس شام به چشمان ترش معلوم است
روی خاک است ولی زیر سم اسب نرفت
روضه ی عصر دهم در نظرش معلوم است
نعل ها بود که محکم روی پیکر می رفت
یک نفر در طلب جایزه با سر می رفت
علی اکبر لطیفیان:
تو آن هفتمین قبله ی باوری
امام پس از موسی جعفری
تو در امتداد علی نازلی
تو رودی و دنباله ی کوثری
نیازی نداری به این چیزها
تو هشتم ولی عهد پیغمبری
غروب عزایت طلوع شرر
نسیم غریبیِ پشت دری
چگونه است حال پریشان تو
الا ای غریب خدا ؛ بهتری؟!
از این کوچه تا حجره ات می روی
به یاد زمین خوردن مادری
نفس می کشی ناتوان می شوی
نفس می کشی لاله می آوری
لبی پاره و استخوانی کبود
برای خدا با خودت می بری
کنار تن نقش بر حجره ات
نه یک دختری بود و نه خواهری
برای تو گیسو پریشان کند
برای تو پاره کند معجری
اگر چه شهید خدایی ولی
به دست شما هست انگشتری
از این شهر غم تا وطن می روی
غریبی ولی با کفن می روی
سید هاشم وفایی:
چه کس زد شراره به بال وپرش
عبا را کشیده به روی سرش
دلش مثل شمعی شده مشتعل
گهی دست خود را بگیرد به دل
بقا را نباشد اگر چه عدم
نشیند زمین او قدم در قدم
چه کرده شرار ستم با دلش
که آتش زده بر همه حاصلش
نماز غریبی به پا می کند
به جدش حسین اقتدا می کند
دو مهمان رسیده برایش ز در
یکی مادر او و دیگر پسر
جوادش به سر می زند در برش
فغان می کند از غمش مادرش
زمین و زمان غرق ماتم شده
مگر بار دیگر محّرم شده
غلامرضا سازگار :
سزد جاری شود از دیده ام خون
که در خون غرق گردد قصر مأمون
چه رخ داده که مأمون ستمکار
شرار فتنه اش ریزد ز رخسار
در افکار پلیدش نقشه ای شوم
به دستش خوشة انگور مسموم
نشانده در محیط غم فضا را
کشیده نقشة قتل رضا را
رضا مانند شمع انجمن ها
سراپا سوخته تنهای تنها
نه یاران را ز حال او خبر بود
نه خواهر، نه برادر، نه پسر بود
تعارف کرد مأمون ستمگر
از آن انگور بر نجل پیمبر
امام هشتم آن مولای مظلوم
نگه بودش بر آن انگور مسموم
نفس ها آه می شد در نهادش
نه خواهر بود بر سر نه جوادش
سرشک غربتش زد حلقه در چشم
که مأمون گشت از سر تا به پا خشم
پی تهدید مولا آن ستمکار
به یک سو پرده زد با خشم بسیار
غلامان پشت پرده تیغ در دست
ستاده مست تر از زنگی مست
همه آمادة جنگ و ستیزند
که خون نجل زهرا را بریزند
عزیز فاطمه گردید ناچار
گرفت انگور را از آن ستمکار
ز دل می خواند حی داورش را
صدا زد جد و باب مادرش را
تناول کرد از آن خوشه سه دانه
که از جانش کشید آتش زبانه
ز جا برخاست با رنگ پریده
در آن حالت عبا بر سر کشیده
غریب و بی کس و تنها روانه
نهان از چشم مردم شد به خانه
چو شمع سوخته پیوسته می سوخت
کنار حجرة در بسته می سوخت
چراغ نور بخش انجمن ها
به خود چون شعله می پیچید تنها
نفس در سینه اش گشته شراره
جوادش را صدا می زد هماره
که ای فرزند دلبندم کجایی
فروغ دیده ام داد از جدایی
بیا تا توشه از رویت بگیرم
تو را گیرم در آغوش و بمیرم
دلم تنگ تو و معصومه باشد
به قلبم داغ آن مظلومه باشد
هنوزش بود مرغ جان به سینه
جوادش آمد از شهر مدینه
به لب لبیک و در دل بود آهش
به ماه عارض بابا نگاهش
پریده رنگ، خونین دل سیه پوش
چو جان بگرفت بابا را در آغوش
سرشکش ریخت بر سیمای بابا
دو لب بگذاشت بر لب های بابا
پدر یک لحظه چشم خویش بگشاد
جوادش را تماشا کرد و جان داد
حبیب نیازی:
مرید
بال زدم تا مراد گریه کنم
به
شوق بام تو تا بامداد گریه کنم
و
در خیال خودم رفته ام امام رضا
نشسته
ام دم باب الجواد گریه کنم
به
(التماس دعاهای) کوله بار خودم
به
رسم معرفت و رسم یاد گریه کنم
مرور
می کنم عمرم چقدر زود گذشت
زیاد
وقت ندارم زیاد گریه کنم!!
چه
خوب اگر بدهد کربلا به من، من هم
چه
داد گریه کنم چه نداد گریه کنم!!
نشسته
ام که به یاد یتیم این آقا...
و
کارِ یک زنِ رقاصِ شاد گریه کنم!!
ابالجواد،
جوادت چه بد تنش افتاد
به،
جان پاک جگر گوشه ات زنش افتاد!!
به
خاک تیره چرا آفتاب افتاده
نگاه
بی رمقش فکر خواب افتاده
جوان
تشنه لبی مثل شمع آب شده
لبش
به زمزمۀ (آب آب) افتاده!!
به
زحمتی طرف درب بسته آمد و حیف...
صدای
محتضرش بی جواب افتاده!!
کنیز
ها همه با طشت هلهله کردند
تنش
به مرحلۀ پیچ و تاب افتاده!!
به
دست و پا زدنش بین حجره خندیدند
که
احترام امام از حساب افتاده!!
در
آخرین نفسش زائر کبودی شد
ز
روی صورت مادر نقاب افتاده!!
رسید
فاطمه زد شانه گیسوانش را
نشان
نداد ولی زخم استخوانش را
شکسته
بال و پرش را به آسمان دادند
کنیزها
بدنش را تکان تکان دادند
قرار
شد که تنش را کشان کشان بکشند
به
هم ، مسافتِ تا بام را نشان دادند!!
برای
اینکه برایش نما درست کنند
به
تیزی لبۀ پله ها زمان دادند!!
همین
که شکل لبش فرق کرده یعنی که:
به
اشک ما خبر چوب خیزران دادند!!
و
اینکه نیز سرش ضربه خورده یعنی که:
دوباره
تا دل گودال راهمان دادند!!
هزار
شکر که دیگر تنش نمی سوزد
کبوتران
که رسیدند و سایبان دادند!!
چقدر
خوب همینکه تنی برایش ماند
چقدر
خوب که پیراهنی برایش ماند...
حسن لطفی :
امان نداد مرا این غم و به جان افتاد
میان سینه ام این درد بی امان افتاد
به راه روی زمین می نشینم و خیزم
نمانده چاره که آتش به استخوان افتاد
چنان به سینه ی خود چنگ می زنم از آه
که شعله بر پر و بال کبوتران افتاد
کشیده ام به سر خود عبا و می گویم
بیا جواد که بابایت از توان افتاد
بیا جواد که از زخمِ زهر می پیچد
شبیه عمه اش از پا نفس زنان افتاد
شبیه دخترکی که پس از پدر کارش
به خارهای بیابان به خیزران افتاد
به روی ناقه ی عریان نشسته ، خوابیده
وغرق خواب پدر بود ناگهان افتاد
گرفت پهلوی خود را میان شب ناگاه
نگاه او به رخ مادری کمان افتاد
دوید بر سر دامان نشست خوابش برد
که زجر آمد و چشمش به نیمه جان افتاد
رسید زجر دوباره عزای کوچه شد و
به هر دو گونه ی زهرا ترین نشان افتاد
رسید زجر و پی خود دوان دوانش بُرد
که کار پنجه ی زبری به گیسوان افتاد
به کاروان نرسیده نفس نفس می زد
به خارهای شکسته کشان کشان افتاد
دوباره ناله ای آمد عمو به دادم رس
دوباره رأس اباالفضل از سنان افتاد
****************************************
اشعار ویژه شهادت امام حسن علیه السلام
محمد سهرابی :
سنگ
نگين اگر بتراشم براي تو
بايد كه از جگر بتراشم براي تو
طوف سرت به شيوه ي حجاج جايز است
پس واجب است سر بتراشم براي تو
اكنون كه در ملائكه كس فُطرُست نشد
من حاضرم كه پر بتراشم براي تو
باشد كه من به سوي تو آزاد رو كنم
از چوب سرو در بتراشم براي تو
از اصفهان ضريح برايت بياورم
يك گنبد از هنر بتراشم براي تو
صد فرش دستباف برايت بگسترم
گلهاي سرخ و تر بتراشم براي تو
بر مرقد تو لاله ي عباسي آورم
فانوسي از قمر بتراشم براي تو
از والدين ، خادم درگه بسازمت
قرباني از پسر بتراشم براي تو
چون محتشم كه شعر براي حسين گفت
من شعر بر حجر بتراشم براي تو
اي كشته ي محبت تو حضرت حسين
پيداست در جلال تو كيفيت حسين
كس ناز چشمهات چو زينب نميكشد
درد شبانه ات به جز شب نميكشد
فرصت نشد شرار جگر تا جبين رسد
بيماري سريع تو بر لب نميكشد
روزي كشيد ناز و دگر روز ، جانماز
ناز تو را مدينه مرتب نميكشد
هر چند رنگ خون شده آن كام نازنين
كس چوبدست خويش بر آن لب نميكشد
زهري كه خورده اي چو به خورشيد اثر كند
كارش ز صبح تا به سر شب نميكشد
امیر علی شریفی:
چقدر دست قلم پیش او فقیرتر است
چقدر بغض در این واژه ها اسیرتر است
در آسمان بضریحش دخیل میبندم
زیارت حسن این گونه بی نظیرتر است
فقط نه خون شهیدان قدم قدم جاریست
به قطره قطره ی خون
دل این مسیر تر است
تمام شیعه مگر خادم بقیع شوند
غبارروبی این بقعه وقتگیرتر است
نه ، کاخهای طلا سلطنت نمی سازند
امیر خاکی دل های ما امیرتر است
مهدی رحیمی :
کسی
که درشجاعت داستانی چون جمل دارد
بگو
ضرب الاجل اصلا چه ترسی از اجل دارد
کسی
که حاتم طایی مریدش بوده قبل از او
کسی
که در کریمی سبقه از روز ازل دارد
عجم
از ابروانش داستان های کمان گیران
عرب
از چشم های او دوتا ضرب المثل دارد
میان
چشم های او چه «عشقی» میشود«آباد»
به
روی سر تماشا کن چه «تاجی» در«محل» دارد
شده
خیرالامور بین ارباب و خود حیدر
حسن
یعنی فقط خیرالنساء، خیرالعمل دارد
برای
کربلا سوی برادر هدیهها برده
میان
هدیههایش هم قصیده هم غزل دارد
هم
عبدالله را در گودی گودال آورده
هم
اینکه نجمه را در پیش زینب روی تل دارد
تمام
کربلا از اوست بعد از قاسمش در ظهر
هر
اسبی را که میبینم به نعل خود عسل دارد
کسی
که بی حرم بوده به فکر بی کفن بوده
حسن
از جنس عبدالله بر تن راه حل دارد
عجب
از تشت دارم یا جگر را میشود مهمان
ویا
مانند آغوشی سری را در بغل دارد
علی شکاری :
کسی
که غرق خداشدبه یم نیاز ندارد
رواق
وصحن وچراغ وخَدَم نیاز ندارد
.
سخای
بیشترازحد مجتباست دلیلش
نیازمند
اگرکه به کم نیاز ندارد
.
زبان
زداست دل مهربان وپاک ورئوفش
به
معجزات زبان وقلم نیاز ندارد
.
ویطعمون
الطعامش هنوزدرجریان است
گدا
برای گرفتن قسم نیاز ندارد
.
نفس
بهانه ازاو سرودن است همیشه
دمی
که گفت حسن بازدم نیازندارد
.
زمین
کرببلا طرحی از بهشت بقیع اش
حرم
برای خودش که حرم نیاز ندارد
.
کتیبه
های محرم کبود غربت اوشد
بیان
درد دلش محتشم نیاز ندارد
.
نوشت
با خط خون تیر روی چوبه تابوت
شهید
آتش کوچه که سم نیاز ندارد
علیرضا
خاکساری :
گنبد
ندارد
نام
و نشانی بر روی مرقد ندارد
ای
گریه کن ها
سنگ
مزار و پرچم گنبد ندارد
حتی
حیاطی
مانند
صحن کوثر مشهد ندارد
آقا
کریم است
آنقدر
میبخشد به ما که حد ندارد
درهم
خریده
اصلا
برای او که خوب و بد ندارد
دریای
جود است
الطاف
جاری اش که جذر و مد ندارد
آسوده
خاطر
رو
کن به درگاهش که دست رد ندارد
اصلا
دل خوش
از
آنکه طعنه به غرورش زد ندارد
مادر
ندارد
اقا
"غریب است و کسی بر سر ندارد "
خیلی
عجیب است
حتی
میان خانه اش یاور ندارد
گویا
برایش
از
جعده بهتر شهر پیغمبر ندارد
تنهای
تنهاست
مقداد
، حمزه ، مالک اشتر ندارد
غصه
همین جاست
آنقدر
ها هم بین ما نوکر ندارد
افتاده
از پا
از
خود نمیپرسی چرا بستر ندارد
خبره
ی روضه!
یک
عمر اصلا خانه ی او "در" ندارد
در
سینه ی خود
جز
داغ زهرا و غم حیدر ندارد ...
***
از
آشنا خورد
از
بی بصیرت های بی شرم و حیا خورد
سب
علی را
در
خطبه هایشان شنید و غصه هاخورد
با
خاطراتش
هرشب
خودش را در میان روضه ها خورد
لرزید
پشتش
سیلی
سختی بر رخ ریحانه تا خورد
در
خانه افتاد
تا
از شریک زندگی اش پشت پا خورد
زهر
ستم نه
او
مرهم یک عمر درد و غصه را خورد
لایوم
گفت و
پاشید
از هم شعرم و قافیه وا خورد
***
کرببلا
هم
با
بد دهانی به غرور عمه بر خورد
چکمه
رسید و
گاهی
به پر گاهی به لب گاهی به سر خورد
یک
نیزه آمد
تا
اینکه روی زخم مکشوف کمر خورد
از
جمع اصحاب
تیر
و سنان و تیغ و نیزه بیشتر خورد
سید
هاشم وفایی :
ای
كه داغ تو شـراره بـه دل خـواهـر زد
مـرغ
دل در قفس سینــۀ مـن پـرپر زد
چه
كسی آتش كین زد به دل سوختـه ات
كه
غمت شعلۀ غـم بر جگـر خـواهر زد
آسمـان
كاش به روی سرش آوار شـود
آن
كه از پشت سـر تـو به دلت خنجر زد
آن
كه آتش به حرمخانۀ عصمت زده بود
طعنـه
و زخــم زبـان بـر دل تـو آخر زد
چشمم
افتــاد چـو بـر بـاغ پُـر از لالـۀ تو
پــاره
هـای دل تـو، بـر جگـرم آذر زد
از
حـریم نبـوی تـاكـه جـدا شـد بـدنت
دشمـن
آتش ز غمت بـر تن پیغمبـر زد
تیــر
زد بـر بـدنت دشمــن دیــرینـۀ مـا
با
همان دست كه سیلی بـه رُخ مـادر زد
خون
دل ریخت حسینم كه گه دفن تـو دیـد
تیـر
بگـذشته ز تـابوت و ز پیكـر سـر زد
دفتر
شعـر«وفائی» ست پُر از خـون دلش
بس
كه فـریـاد به سوگت ز دل مضطر زد
مهدی رحیمی :
جنگ
با زهر چونکه تن به تن است
اثرش
مستقیم بر بدن است
زهر
در واقع اولین اثرش
روی
هر فرد، خشکی دهن است
علت
وضعی چنین زهری
ناخودآگاه
آب خواستن است
ای
بمیرم! در این مواقع هم
اولین
دستگیر مرد، زن است
من
از این چند نکته فهمیدم
روضه
ی باز، روضه ی حسن است
پیش
چشم حسین شرمنده ست
که
به هنگام مرگ، در وطن است
پیش
ارباب روضه اش این است
برتنش
وقت مرگ، پیرهن است
پیش
آقای بی کفن از تیر
بر
تن او دو تا دو تا کفن است
لخته
های جگر اگر حرفند
تشت
مثل لبی پُر از سخن است
از
بقیعش شناختم که حسن
روضه
ی بی صدای پنج تن است
حسن لطفی:
دامن چشم من از گریه به دریا اُفتاد
چشم زخمی شده از کار تماشا اُفتاد
پاره هایِ جگرم می چكد از كُنجِ لبم
عاقبت سایه ی مرگ آمد و بر ما اُفتاد
باز هم خاطره هایم همگی زنده شدند
راه من باز بر آن كوچه ی غم ها اُفتاد
یاد آن کوچه که با مادر خود می رفتم
به سرم سایه ای از غربتِ بابا اُفتاد
کوچه بن بست شد و در دل آن وانفسا
چشم نامرد به ناموس علی تا اُفتاد
آنچنان زد که رَهِ خانه ی خود گُم
كردیم
آنچنان زد که به رخساره ی گُل جا
اُفتاد
گاه می خورد به دیوار و گَهی رویِ
زمین
چشمِ زخمی شده از کار تماشا اُفتاد
من از آن دست کشیدن به زمین فهمیدم
گوشواری که شکسته است در آنجا اُفتاد
شانه ام بود عصایش ولی از شدت درد
من قدم خم شد و او هر قدم اما اُفتاد
سید حسن رستگار:
در
کوچه پای آمدنش تیر میکشد
از
سمت گوش تا دهنش تیر میکشد
این
طفل هر زمان که به در میکند نگاه
بی
وقفه چارچوب تنش تیر میکشد
مادر
چقدر دلنگران سکوت اوست
فهمیده
سینه ی حسنش تیر میکشد
نام
حسن ردیف غزلهای غربت است
حتی
ردیف تَن تَ تَنَش تیر میکشد
این
بار زهر کینه بر او کارگر شده
هی
لخته لخته هی دهنش تیر میکشد
زینبه
نشسته پاره ی تن را نظاره گر
با
هر نفس نفس ، بدنش تیر میکشد
از
بس که گریه کرده در این ماتم عظیم
چشمان
خیس سینه زنش تیر میکشد
شاید
که یاد کرببلا میکند حسین
وقتی
که دارد از کفنش تیر میکشد
مجتبی شکریان :
ای
که داری در دلت صدها امید
آدمی
زنده است اما با امید
عاشقان
را می برد بالا امید
پس
مشو هرگز از این در نا امید
"
تو مگو ما را به آن شه بار نیست
با
کریمان کارها دشوار نیست"
پشت
این در گاه گاهی آمدیم
غالباً
با روسیاهی آمدیم
بین
این دریا چو ماهی آمدیم
گر
چه هر دم با گناهی آمدیم
صاحب
این خانه بد رفتار نیست
با
کریمان کارها دشوار نیست
ای
نگاهت مهربانی را دلیل
نوکر
حلقه به گوشت جبرئیل
کاش
می بستم به قبر تو دخیل
دست
ما کوتاه و خرما بر نخیل
در
گدایی دستمان بیکار نیست
با
کریمان کارها دشوار نیست
با
وجود تو کرامت جلوه کرد
در
جمل غوغای نامت جلوه کرد
صلح
باعث شد مقامت جلوه کرد
بر
همه عقل امامت جلوه کرد
این
حقیقت قابل انکار نیست
با
کریمان کارها دشوار نیست
ناسزا
می گفت مرد اهل شام
در
جوابش ساده فرمودی سلام
می
بری در خانه ات با احترام
می
گذاری در دهان او طعام
هیچ
کس مثل تو سفره دار نیست
با
کریمان کارها دشوار نیست
هر
کجا در راحتی در اضطراب
نام
تو خواندم دعا شد مستجاب
هر
زمان نام تو را کردم خطاب
از
خدا آمد به جای تو جواب
شکرُلله
با تو کارم زار نیست
با
کریمان کارها دشوار نیست
می
روم مشهد خیابان ها شلوغ
می
روم در قم شبستان ها شلوغ
کربلا
هم کل ایوان ها شلوغ
در
مسیرش هم بیابان ها شلوغ
هیچ
کس مثل تو بی زوار نیست
با
کریمان کارها دشوار نیست
در
مدینه حرف پشت سر زیاد
رو
به رویت طعنه همسر زیاد
پیش
چشمت دشمن ابتر زیاد
در
مصاف غربتت لشگر زیاد
مهر
تو در قلبشان انگار نیست
با
کریمان کارها دشوار نیست
عارفه دهقانی:
تربتش عطر کربلا دارد
غربتش روضه ی رضا دارد
گنبدش ، آسمان...طلایش، نور
روزها گنبد طلا دارد
هرچه در چَنته دارد این دنیا
از کرامات مجتبی دارد
"ای کریمی که در خزانه ی غیب..."
مور هم چشم بر شما دارد
تا که دست شماست بر سرِ ما
همه عالم نظر به ما دارد
زَهره ی زهر ریخت پیش لبت
لعل تو حکم کیمیا دارد
آنچه از دل به لب برآوردی
رنگِ سیلیِ کوچه را دارد
متهم، زهر نیست! میدانی
لخته ها از چه ماجرا دارد
هادی قاسمی :
نامش همیشه آسمان را آسمان کرده است
وقتی میان آسمان او آشیان کرده است
دستان شعرم از بیان وصف او خالیست
او چند خطی دفترم را میهمان کرده است
من شک ندارم دست خالی برنمی گردم
وقتی که نامش شوق گفتن را روان کرده است
تا می نویسم " یاحسن ع " بعد از کمی وقفه...
دستان لرزان مرا بغضم عیان کرده است...
باید بخوانم روضه در روضه غم او را
مدحش زمین و آسمان را روضه خوان کرده است
شرح غمش را مانده ام اینگونه بنویسم؟!
حتما جگر را زخم سیلی ارغوان کرده است...
از ضرب سیلی شعر من هم دست و پا گم کرد
وقتی که شعرم با خودش حالا گمان کرده است -
باید گریزی زد تمام روضه ها را تا...
باید گریزی زد که او با دل همان کرده است -
که زهر هرگز با جگر ... شاعر!زبانت لال
یعنی همان کاری که سیلی با دهان کرده است
من تازه می فهمم چرا آن آسمان خود را
اینگونه زیر خاک تنهایی نهان کرده است
محمد رضا ناصری :
به آب چهره نشویم که آب آلوده است
لبی که تر نشود با شراب آلوده است
اگر که حک نکنم ذکر با حسن حتما
عقیق سرخ به روی رکاب آلوده است
چگونه شان تو مفهوم آیه هایش نیست
اگر که نیست یقینا کتاب آلوده است
منی که ساغرم از باده احترازم نیست
به غیر کنج دو ابروی تو نمازم نیست
پسر شبیه پدر می شود نشان دارد
درون خانه خود لطف بیکران دارد
شبیه نجمه و قاسم شبیه عبدالله
ستارگان فراوان به کهکشان دارد
چگونه حس نکند حسن باغ رویش را
لطافتی که سر انگشت باغبان دارد
شبیه آینه از هر نظر نمایانی
به پشت ابر چو قرص قمر نمایانی
به قدر خواهش من نه که بیشتر دادی
به کافر و به یهودی به خشم و تر دادی
برای آن که گدایت دوباره برگردد
کرم نمودی و درهم ز پشت در دادی
تمام زندگیت را دو بار بخشیدی
به قدر خواهش من نه که بیشتر دادی
به پیله آمده ام پیله کردن آسان نیست
بریدن از تو حسن جان که قطعا آسان نیست
به تیشه آمده ام بیستون اگر باشد
تو را کمی بشناسم جنون اگر باشد
شراب شادی ما هم به نوش افزون است
کنار گیسویتان ذالفنون اگر باشد
تمام کشته شود بی اشاره ی زخمی
ز چشم های شما صد قشون اگر باشد
سپاه جلوه ی تو بین به تاز می آید
طنین گام صدایت به ناز می آید
شبیه کشتی بی لنگری که زد پهلو
نشسته روی دو چشمت دو تیغه ی چاقو
قفس برای غلامت بساز در واقع
ز پود عشق و محبت ز تار آن گیسو
نشان خانه ی خود را برای من بنویس
قدم زنان ببرم سمت خانه ات آن سو
تویی که نامه ی من نا نوشته می خوانی
اسیر نام تو هستم خودت که می دانی
سری که بار گرانش به روی گردن بود
هوای مملکت تو نداشت دشمن بود
نشسته ام که بمیرم چرا که می دانی
یمت یرنی بهترین دلیل مردن بود
نمی کنم گله اما به عشقتان سوگند
همیشه دوری از درگه تو با من بود
کرامتی که اگر هم ز پشت در باشد
ز آرزوی فقیران بزرگ تر باشد
عقیق سرخ تو دیدم که از یمن گویم
بیا اجازه بده تا که من سخن گویم
مرا حواله به دست برادرت دادی
حسین می شنوم هر چه یا حسن گویم
هزار عرض ارادت هزار خواهش را
به یک اشاره ی لب ها من از دهن گویم
ز لب پیاله ی می هم نشانه ای دارد
کجاست خانه ی بوسه که خانه ای دارد
همیشه جلوه ی باباست در پسر پیدا
نشانه های کرامت ز هر نظر پیدا
رسیده شیر یقین ختم قایله دارد
جمل ؛شجاعت مولا در این خبر پیدا
زنی به عرصه فرستاده شد گمانم که
نبود مرد حریفی ز خشک و تر پیدا
به چشم شیر خدا شیر بیشه زاری تو
به قصد کشتن اگر ؛ عین ذوالفقاری تو
برای مرد جذامی که آیتی هر شب
برای سینه ی من هم روایتی هر شب
بگو به صحن و رواقی که در نظر ها نیست
کجا به عرض رسانم شکایتی هر شب
درست لحظه ی آخر به یادم افتاده
ز غربتت بنویسم حکایتی هر شب
کجاست خلوت نازت که شوق بارانم
که مانده مزه ی عشقت به زیر دندانم
به گوشه چشمی و آهی که از دهن گفتی
تو هم طراز پدر خطبه و سخن گفتی
شبی به سفره ی افطار خواهرت زینب
نشسته بودی و از غربت وطن گفتی
به روی پیرهنت رد کوک سوزن بود
که دانه دانه شمردی ز نیش زن گفتی
ز کودکی تو به این غصه آشنا بودی
عصا نیاز نداری خودت عصا بودی
محمد رضا ناصری:
وصف خم ابرو و مژه تیر و کمان است
در مردن با تیر نگه سود کلان است
دو مصرع چشمان سیاهش پر مضمون
این شیوه نقد همه ی منتقدان است
اوج هنرش را به تماشا بکشاند
طراح ضریح تو اگر فرشچیان است
وقتی که به نام پدرت سفره کنی پهن
بی غصه ترین غصه فقط غصه ی نان است
بر اهل نظر قند کلام تو اثر داشت
شیرین سخنی خصلت طوطی صفتان است
تیغ تو به هر کس برسد جان بستاند
آری ملک الموت خودش در جریان است
در صلح تو جنگی است که در صلح کسی نیست
سهمیه ی شمشیر تو دست پسران است
فاطمه معصومی :
تویی که از نفست صبح آبرو دارد
به آفتاب وجودت سپیده خو دارد
اذان صلح تو بانی روز عاشوراست
که بعد بانگ اذان ..فجر رنگ و رو دارد
خوشا به حال گدایان سفره کرمت
عطا کنی به گدا .. هر چه آرزو دارد
شریک یاس نبی بین کوچه ای یعنی
تو ارث میبری از هر غمی که او دارد
شبیه ابر بهاری کنار چشمه تشت
چقدر خواهرتان بغض در گلو دارد
معز شیعه قیام تو بین تابوتست
تنی به خون لب تیرها وضو دارد
قاسم نعمتی :
هرکس که بر کریم پناهنده میشود
دلمرده هم اگر برسد زنده میشود
آنقدر میدهند که شرمنده می شود
آیا به روز حشر سرافکنده می شود
واللهِ اعتقاد من این است تا ابد
زین خانه نا امید گدایی نمی رود
وقتی به گریه طینت من رنگ و بو گرفت
این چهره ی سیاه کمی شستشو گرفت
کم کم تمام زندگی ام بوی او گرفت
اینگونه بود بی سر وپا آبرو گرفت
از آن به بعد خانه ی دلدار شد دلم
تا آمدم به خویش گرفتار شد دلم
امشب حسن حسن نکنم شب نمیشود
بی یا حسن تجلی یارب نمی شود
زلفی که باد خورده مرتب نمی شود
هر کس به هم نریخت مقرب نمی شود
آتش زده هوای وصالت به جان من
یا ایها الکریم و یا ایها الحسن
مارا خدا کنارِ کریمان بزرگ کرد
ریزه خورِ دیارِ کریمان بزرگ کرد
آنقدر در جوارِ کریمان بزرگ کرد
انگار از تبارِ کریمان بزرگ کرد
عمری به دستگیری ات اقرار کرده ایم
ما اعتماد بر کرم یار کرده ایم
عمری سبو زجام کرم می زنم حسن
نقش تو را به چشم ترم میزنم حسن
سربند سبز رویِ سرم میزنم حسن
با نام تو به سینه حرم می زنم حسن
باید مدینه محشر کبری به پا کنیم
بالای قبر تو حرمی را بنا کنیم
از راه دور دست تمنا گرفته ایم
عمریست در حریم تو مأوا گرفته ایم
دستان خویش سوی تو بالا گرفته ایم
هرچه گرفته ایم ز زهرا گرفته ایم
بیهوده نیست آبروی رفته می خَرَند
فرزندها ز مادرشان ارث می برند
زلفت رها کنی همه بی خانه میشویم
ابرو نشان دهی همه دیوانه میشویم
ماخاک بوس گوشه ی میخانه میشویم
گِرد تو پرکشیده و پروانه میشویم
در آسمان چشم سیاهت هوایی ام
شکر خدا ز روز ازل مجتبایی ام
چشمان من به سوی درِ بسته ی بقیع
بُغضی ست در گلویِ درِ بسته ی بقیع
سر می نَهیم رویِ درِ بسته ی بقیع
گریه شده وضویِ درِ بسته ی بقیع
ای کاش گنبدی برِ این قبر می زدیم
با گریه پرچمی سرِ این قبر می زدیم
قربان آن جگر که چهل سال پاره بود
زخمی از آن شکستگی گوشواره بود
در کوچه ها فقط پیِ یک راهِ چاره بود
با ماه رفته بود و عصایِ ستاره بود
چون کوچه تنگ بود کسی در برابرش
بگذاشت ،پا به چادر و رد شد زمادرش
در کوچه مادرت به عصا احتیاج داشت
چشمش ندید، راهنما احتیاج داشت
پهلو شکسته ضربه کجا احتیاج داشت
سیلی که خورد، ضربه
ی پا احتیاج داشت؟؟؟
لعنت بر آنکه با لگدش بارِ او شکست
بادستِ بسته شخصیت یار او شکست
از آن به بعد خنده به لبها حرام شد
تو هفت ساله بودی و عمرت تمام شد
در شهر، آلِ فاطمه بی
احترام شد
توهینِ بر علی همه جا لفظِ عام شد
دیدی کسی که حرمت صدیقه را شکست
بر منبر پیمبر و جایِ علی نشست
آهسته تر قدم بزن ای مردِ کوچه ها
بشکن سکوتِ بی کسی و سردِ کوچه ها
مویت سپید کرده دگر دردِ کوچه ها
یادت نرفته خنده ی نامردِ کوچه ها
دیدی ز مالیات مغیره معاف شد
این ها سپاسِ شدت ضربِ قلاف شد
لعنت به هر کسی که تو را
بد صدا زده
زخمِ زبان به سینه ی درد آشنا زده
صبر تو طعنه بر همه ی انبیا زده
صلحِ تو ریشه ی همه ی فتنه را زده
آری چکیده ی علی و مصطفی توئی
بنیانگذار نهضتِ کرببلا توئی
با زهرِ همسرت جگرت ریخته به هم
زهرا کجاست؟ مویِ سرت ریخته به هم
تصویرهایِ چشم ترت ریخته به هم
خانه دوباره در نظرت ریخته به هم
بیرون بریز خون جگر های خود حسن
کمتر به پیش خواهرِ خود دست و پا بزن
خونین دهن ز کرببلا حرف میزنی
از ماجرایِ راس جدا حرف میزنی
از نیزه هایِ بی سر و پا حرف میزنی
از لشگری بدون حیا حرف میزنی
گرچه بناتِ فاطمه در تاب و در تب اند
شکر خدا محارمِ تو دورِ زینب اند
دستِ حرام زاده به معجر نمی خورد
ضربِ لگد به پهلویِ دختر نمی خورد
آتش زبانه اش به مویِ سر نمی خورد
با ناسزا به زینب تو ، بر نمی خورد
خون جگر اگر چه به لبهایِ تو نشست
آهسته جان بده که ابالفضل زنده است...
هادی ملک پور :
زخم جگر تو بس که کاری شده است
چشمان من از غصه بهاری شده است
خونی که ز داغ کوچه بر دل کردی
از گوشه ی لب های تو جاری شده است
مهدی اسماعیل خان طلایی :
ای
پادشاه بی حرم مولا امام مجتبی
سرچشمهٔ
جودوکرم مولا امام مجتبی
سبط
نبی جان علی ای منبع احسانِ حُسن
احسان
زحُسنت محترم مولا امام مجتبی
خویت
حَسن رویت حسن صلحت حسن
ای
زادهٔ پیغمبرم مولا امام مجتبی
صلحت
پِیِ ترویج دین
ای مایهٔ اعزازِ دین
صلح
وصفا را دُرّ یَم مولا امام مجتبی
ای
جلوهٔ زهد وحیابر کشتی دین ناخدا
ای
تو شفیع محشرم مولا امام مجتبی
ای
زادهٔ خیر النساء روحی فداکَ یا حسن
من
ریزه خوارِاین درم مولا امام مجتبی
اینک
من واحسان تو خط
امان از آتشم
ای
افتخارمادرم مولا امام مجتبی
از«سائل»مسکین
خود این شعر تَر را کن قبول
من
میهمان کوثرم مولا امام مجتبی
****************************************
اشعار ویژه شهادت پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله
غلامرضا سازگار:
خوردم پی هدایتتان
ساحرم خواندهاید و جادوگر
بـر سـرم ریختیـد خاکستر
گـاه کـردید سنـگ بـارانم
گـه شکستید درِّ دنـدانم
مثل مـن از منافق و کفار
هیـچ پیغمبری نـدید آزار
حال چون میروم از این دنیا
اجر و مزدی نخواستم ز شما
جـز کـه بـا عتـرتم مودّتتان
حرمت و طاعـت و محبتتان
دو امـانت مـراست بین شما
طاعت از این دو هست، دین شما
ایـن دو از امـر داورِ منّـان
یکی عترت بوَد، یکی قرآن
این دو با هم چو این دو انگشتند
تـا ابـد متصل به یک مشتند
کافر است آن کسی که در اقرار
یـکی از این دو را کند انکار
چون محمّد ز دار دنیا رفت
روح او در بهشت اعلا رفت
جمـع گشتند امـت اسـلام
تا به زهرا دهند یک انعـام
رو سوی بیت کبریا کردند
جـای گل، بار هیزم آوردند
گلشـان شعلـههای آذر بود
حـرمتِ دختـرِ پیمبر بـود
دختر وحی را به خانه زدند
بـر تــن وحی تازیانه زدند
اولیـن اجـر مصطفی این بود
حمله بـر بیت آل یاسین بود
اجـر دوم نـصیب مـولا شد
کشتـه در صبحِ شامِ احیا شد
آنکه عمری چو شمع میشد آب
رُخش از خون سر گرفت خضاب
فـرق بشْکسته و دل صد چاک
مثـل زهرا شبانه رفت به خاک
اجـر سـوم رسیـد بـر حسنش
تیربـاران شـد از جفـا بـدنش
تـن پـاکش بـه شـانه یـاران
شـد بــه بـاران تیر، گلباران
اجـر چـارم بسـی فـراتر بود
نیـزه و تیـر و تیغ و خنجر بود
دسـت ظلم و عناد بگشادند
اجرهـا بـر حسیـن او دادند
گرگهایش به سینه چنگ زدند
بـه جبینش ز کینـه سنگ زدند
حملـه بـر جسـم پاک او کردند
نیـزه در سینـهاش فـرو کردند
بـر دل او کـه جـای داور بود
هدیـه کردنـد تیـر زهـرآلود
تیـر مسموم، خصم او را کشت
سر به دل برد و شد برون از پشت
کاش در خون خویش میخفتم
کـاش میمـردم و نمـیگفتم
آبهـا بـود مهـر مــادر او
تشنه لب شد بریده حنجر او
داد از تیـغ، قـاتلش شـربت
سر او شد جدا به ده ضربت
"میثم" آتش زدی به جان بتول
سوخت زین شعله قلب آل رسول
قاسم نعمتی :
دو
چشم بی رمق وا کن پدر جان
غم
ما را تماشا کن پدر جان
همه
پشت و پناه ما تو هستی
نظر
بر حال زهرا کن پدر جان
***
کنار
بسترت احیا بگیرم
میان
وادی غم ها بمیرم
پدر
جان تو دعایت مستجاب است
دعا
کن زود بعد از تو بمیرم
***
کند
آه دل تو بی قرارم
به
روی صورتت صورت گذارم
خودت
گفتی که حورای بهشتم
توان
ضربۀ سیلی ندارم
***
پس
از تو صبر زهرا سر بیاید
زمان
غربت حیدر بیاید
پس
از تو خانهام آتش بگیرد
صدای
من ز پشت در بیاید
***
کشد
آتش به دور من زبانه
زنم
ناله به زیر تازیانه
بیا
بابا که زهرا بی پسر شد
میان
این در و دیوار خانه
حسن لطفی:
دخترم
گریه ی تو پشت مرا می شکند
بیش
از این گریه مکن قلب خدا می شکند
چه
کنی بر دل خود آب شدی از گریه
بغض
سر بسته از این حال و هوا می شکند
تا
که نشکسته ای از غصه کمی راه برو
که
قد و قامت تو زیر بلا می شکند
باز
بوسیدم از این دست که زد شانه مرا
حیف
یک روز کسی دست تو را می شکند
تو
سیه پوش من و شهر به همدردی تو
حرمت
شیر خدا را همه جا می شکند
کودکانت
همه در پشت سرت می لرزند
که
درِ خانه به یک ضربه ی پا می شکند
می
دوی پشت علی تا که رهایش نکنی
ضربه
ای می رسد و آینه را می شکند
بس
که دنبال علی روی زمین می افتی
دل
جدا، سینه جدا، دست جدا می شکند
سید هاشم وفایی :
زهجران
تو اشک من روان شد
زبان
درد من آه و فغان شد
تو
رفتی و پس از تو ای پدرجان
علی
تنهاترین مرد جهان شد
***
الا
ای قبله گاه آرزویم
نشسته
بغض داغت در گلویم
اگرچه
چشم خود را بسته ای باز
تبسّم
می کنی بابا به رویم
***
پری
بشکسته چون پروانه دارم
چو
شمعم گریۀ مستانه دارم
برای
گریه از هجران رویت
میان
بیت الاحزان خانه دارم
محمد بختیاری :
حرف
از وصیت های آخر میزنی بابا
از
پیش زهرایت کجا پر میزنی بابا
این
لحظه ها یاد گذشته کرده ای انگار
حرف
از وصیت های مادر میزنی بابا
دل
شوره داری ، از نگاهت خوب می فهمم
داری
گریزی به غمِ در میزنی بابا
زهرای
تو پشت و پناه حیدر تنهاست
هرچند
حرف از زخم بستر میزنی بابا
یک
روز می بینی مرا بین در و دیوار
یک
روز می آیی به من سر میزنی بابا
گفتی
که خیلی زود می آیم کنار تو
پس
لحظه ها را می شمارد یادگار تو
قادر طراوت پور :
الا ای چشمه نور خدا در خاک ظلمانی
زمین با نور اخلاق تو میگردد چراغانی
به گرداگرد لبخند تو میچرخند شادیها
از آن بهتر نمیدانی که طفلی را بخندانی
چو چشم آسمان منظومه نسل تو خورشیدی
چو باغ کهکشان دنباله راه تو نورانی
تحیّر بهترین وصف است در شام تماشایت
«بحیرا» میبرد هر صبح نامت را به حیرانی
به لبخندی مسیحا را دم روحالقدس دادی
سلیمان را نشاندی بر سر تخت سلیمانی
فرود آمد فراز کاخ کسرا با قدوم تو
به خود لرزید از نام تو شاهنشاه ساسانی
دلم را مهربان من! به پابوس تو آوردم
که آرامند در پای تو دریاهای طوفانی
ببخشا بر من ای آیینه رحمت! که میخواهم
بگویم حرفهایی را که خود ناگفته میدانی
پر از شوق تماشاییم و از دیدار محرومیم
حرامیها سر راه و بیابانها مغیلانی
چنان شام سیه آغاز صبح ما سیهروزی
چنان خواب گران پایان شام ما پریشانی
«خلافت» شد چنان طوفان که دریا را به کف گیرد
«جماعت» شد چنان ساحل زمینگیر گرانجانی
«یهودیها» میان امتت سرگرم خونریزی
«سعودیها» به جنگ کودکان گرم رجزخوانی
طواف کعبه را برعکس فهمیدند این امّت
ابوسفیان امیر است و علی در خانه زندانی
سر منبر ابوجهل است و بر مسند ابومروان
مدینه سر به زیر افکنده از شرم پشیمانی
به خون و اشک میگرییم «أشکو یا رسولالله»
که گردن میکشد تیغ خیانت سمت عریانی
حجاز است و بنیشدّاد؛ مصر است و بنی دجّال
عراق است و بنیصدام، شامات است و سفیانی
به مسجدها «خلافت» میکند بیعت به خونریزی
به منبرها «جهالت» میدهد فتوی به نادانی
«ملک حجّاج» سرمست از شراب تلخ صهیونی
سپاه فیل را در مکّه میخواند به مهمانی
«خلافت» با «یزید»یها «امامت» با «ولید»یها
کلیمی میدهد تعلیم آداب مسلمانی
دمشق آوار آوار و حلب آواره آواره
فلسطین در «حضر موت» و یمن در مرگ و ویرانی
نشان از یورش تیمور دارد «جبههالنصره»
شرف دارند بر «داعش» مغولهای بیابانی
ملک گرگ و ملک خرس و ملک مار و ملک عقرب
سعودیهای وهّابی، برادرهای شیطانی
مسلمان میکشند این ناجوانمردان به نام تو
مسیحی میبرند این نامسلمانها به قربانی
شکوه سرفرازی را به یغما برد خودبینی
برای بهترین امّت نه سر ماند و نه سامانی
در این عمری که در تکرار باطل رفت میمانم
که درمان پشت دردی بود و دردی پشت درمانی
چه میشد امّت افتاده در آتش به پا خیزند؟
میان شعله برخیزند از خواب زمستانی
رضا اسماعیلی :
شبی
که نور زلال تو در جهان ُگـــــــم شد
سپیده
جامه سیه کرد و ناگــــهان گم شد
ستاره
خـــون شد و از چشم آسمان افتاد
فلک
ز جلـــوه فرو ماند و کهکشان گم شد
به
باغ سبز فلک ، مــــهر و مــــاه پژمـــــردند
زمین
به سر زد و لبخند آســـمان گــم شد
دوبــــاره
شب شد و در ازدحـــــام تاریکـی
صـــــدای
روشن خورشید مهربـان گم شد
پس
از تـــو، پرسش رفتن بدون پاسخ مـاند
به
ذهــــن جــاده ، تکاپوی کـــاروان گم شد
بهـــــار،
صید خزان گشت و باغ گل پژمـــرد
شبی
که خنده ی شیرین باغبـــان گم شد
ترانـــــــه
ار لب معصوم « یــــاکریــم » افتاد
نسیم
معجــــــزه ی گل ، ز بوستان گم شد
شکست
قلب صبـــــور فرشتگـــان از غـم
شبی
که قبـلـه ی توحید عاشقان گــــم شد
رسید
حضـــــــــرت روح الامین و بر سر زد
کشید
صیحه ز دل ، گفت : بوی جــان گم شد
نشست
بغض خــــــدا در گلوی ابراهـیـــم
شبی
که کعبه ی جان ، قبله ی جهـان گم شد
غرور
کعبــــــــه از این داغ ناگهــــان پاشید
نمــــــــاز
و قبله و سجاده و اذان گـــم شد
« ستاره ای بدرخشید و ... » ، تسلیت ای
عشق !
ز
چشم زخم شب فتنه ، ناگهــــــان گم شد
به
عـزم وصف تو دل تا که از میان برخاست
قلـم
به واژه فرو رفت و ناگهـــــــان گم شد
به
هفت شهر جمــــــال تو ای دلیل عشق !
شبیه
حضـــــــــرت عطار، می توان گم شد
به
زیـــــــر تیغ غمت، در گلــــوی مجنونــــم
ز
شوق وصل تو، فریـــاد « الامـــــان » گم شد
از
آن دمی که دلــم خوش نشین داغت شد
به
مرگ خنده زد و از غم جهــــــــان گم شد
محسن
حنیفی :
تشبیه
و وصف روی تو کار خیال نیست
آئینه
ی وجود خدا را مثال نیست
بر
هرچه هست،نام محمّد نوشته اند
آری
که اسم و رسم خدا را زوال نیست
این
اعتقاد ماست که لقمه به جای خود
حتی
نفس کشیدن بی تو حلال نیست
ما
را محبّت نبوی رو سپید کرد
رویش
سیاه هرکه غلام بلال نیست
از
جمع ما ابوذر و سلمان درست کن
این
جمله کارها که برایت محال نیست
در
خاک ما اویس قرن رشد می کند
وقتی
برای دیدن رویت مجال نیست
بال
و پر شکسته تو را درک می کند
بی
روضه ی تو راه به سوی کمال نیست
روز
دوشنبه آمد و حال تو زار شد
زهرا
شکست پیش تو و بی قرار شد
روز
دوشنبه غصه ی مادر شروع شد
آری
عزای داغ پیمبر شروع شد
روح
الامین برای تسلیّ نزول کرد
تا
گریه های سوره ی کوثر شروع شد
وقت
وداع دختر خود را نگاه کرد
حرف
از شکست بال کبوتر شروع شد
ذکر
حدیث صورت نیلی فاطمه
مرثیه
های کوچه و یک در شروع شد
بر
سینه اش حسین غریبش که تکیه زد
صحبت
ز شمر و سینه و خنجر شروع شد
این
پنج تن برای کسی گریه می کنند
گویا
که روضه ی علی اکبر شروع شد
این
روضه قلب آل علی را به خون کشید
دشمن
چه دیر نیزه ز جسمش برون کشید