

مفضل بن بشیر می گوید : همراه قافله ای به سفر حج می رفتیم . در راه به قبیله ای از اعراب چادرنشین رسیدیم .
ضمن بحث و گفت و گو درباره ی آن
قبیله ، شخصی گفت : در این قبیله ، زنی است که در زیبایی و جمال ، نظیر
ندارد و در معالجه و درمان مارگزیدگی ، مهارتی عجیب دارد .
ما به فکر افتادیم که آن زن را از نزدیک ببینیم و برای دیدن آن زن زیبا ، بهانه ای جز معالجه ی مارگزیدگی ، وجود نداشت .
جوانی از همراهان ما که از شنیدن
اوصاف آن زن ، فریفته ی جمال وی شده بود ، تکه چوبی از روی زمین برداشت و
پای خود را با چوب به اندازه ای خراشید که خون آلود شد . سپس به عنوان
درمان زخم مار ، به خانه ی آن زن رفتیم و او را از زیبایی ، مانند خورشید ؛
درخشان دیدیم .
آن جوان ، خراش پای خود را نشان
داد و گفت : این اثر نیش ماری است که ساعتی پیش ، مرا گزیده است و اکنون می
خواهم که آن را مداوا کنی .
زن زیباروی ، نگاهی به خراش پای
جوان انداخت و پس از معاینه گفت : این زخم مار نیست ؛ ولی از چیزی که به
ادرار مار آلوده بوده ، خراش برداشته و این آلودگی ، بدن را مسموم کرده و
علاج پذیر نیست و من این طور تشخیص می دهم که تا چند ساعت دیگر خواهی مُرد .
جوان هوسران که از دیدن طبیب ماهروی ، خود را باخته و همه چیز را فراموش کرده بود ، ناگهان به خود آمد و تازه متوجه شد که در راه یک فکر شیطانی ، چگونه جان خویش را در معرض خطر مرگ قرار داده است ؛ اما دیگر کار از کار گذشته بود .
سرانجام وقتی خورشید به میان
آسمان رسید ، جوان بوالهوس بر اثر مسمومیتی که از ناحیه ی آن چوب آلوده ،
پیدا کرده بود ، دیده از جهان فروبست و قربانی نگاه هوس آلود خود شد .
منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی ؛ محمدحسین محمدی ، ص712