
خودش را به خانه فاطمه(س) رساند.
چشمانش را به چهره بانوی مهربانش دوخت. هربار که نگاهش میکرد، غم سنگینی
سینه اش را می فشرد.
بانو چشمانش را گشود و فرمود:
ـ اسماء! آبی بیاور تا وضو سازم.
آب که حاضر شد؛ بانو به آرامی وضو گرفت. سپس خودش را خوشبو ساخت، در حالی که جامه نوین را بر تن میکرد، فرمود:
ـ اسماء! جبرئیل در وقت وفات پدرم، چهل درهم کافور بهشتی آورد. حضرت آن را
سه قسمت کرد. یک حصّه آن را برای خودش نگهداشت و یک بخش آن را برای من و
حصّه سوم را برای علی علیهالسلام . آن را بیاور تا مرا با آن حنوط کنند.
بار دیگر به چهره نورانی بانویش چشم دوخت. دلش میخواست بنشیند و مدتها
نگاهش کند. به فکر فرو رفت.
از خودش پرسید: بانو، کافور را برای چه
میخواهد؟ همچنان در اندیشه فرو رفته بود. کم کم دلش به لرزه آمد. قدم هایش
سست شد. حرفهای فاطمه علیهاالسلام بوی خداحافظی داشت. بانو خبر از یک
پرواز میداد. پروازی تا بینهایت.
ادامه مطلب ...
همه
چیز را فهمیده بود، سرش را پایین انداخت. بغضش را فرو خورد. دلش نمی
خواست بانوی مهربانش به ناراحتی او پیببرد. میدانست که دل بانو، غصه
های زیادی دارد؛ غصه هایی که بعد از رفتن پدر بزرگوارش در دل سوزانش جای
خوش کرده بودند. خودش را به بسته کافور رساند. دستهای لرزانش را جلو برد و
آن را برداشت.
لحظه ای بعد خودش را به بانو رساند. فاطمه علیهاالسلام با
دیدن بسته کافور به سخن آمد:
ـ آن را نزدیک سرم بگذار.
بسته کافور
را بالای سر زهرا علیهاالسلام گذاشت. پردهای از اشک، جلوی چشمانش را گرفته
بود. بانویش را میدید که پاهایش را به سمت قبله نهاده، خوابیده است. و در
حالی که جامه اش را بر رویش میکشید، فرمود:
ـ ای اسماء! ساعتی صبر کن، آنگاه مرا صدا کن؛ اگر جوابت را ندادم، علی علیهالسلام را خبر کن، بدانکه من به پدرم ملحق شدهام.
حرفهای فاطمه علیهاالسلام که تمام شد، احساس کرد که تیری بر دلش نشست. از
جایش بلند شد. نفسش بند آمده بود و داشت خفهاش میکرد. دستش را به آستانه
در قلاّب کرد تا بر زمین نیفتد. سینه اش به شدّت می سوخت و او را رنج
میداد. دستش را روی قلبش گذاشت، تند تند میتپید. خانه خلوت بود.
صدایی
نمی آمد. از دیوار فاصله گرفت. خانه به دور سرش می چرخید. دستهایش را روی
سرش گذاشت. نشست؛ فضای غم آلود خانه برایش عذاب آور و دردناک بود. طاقت
پرپر شدن فرشته زندگیاش را نداشت. دلش میخواست فریاد بزند؛ ولی بغضی که
در گلویش ایجاد شده بود، امان نمیداد. لحظه ای سکوت کرد. صدایی نمیآمد.
دستهایش را به زمین گذاشت، به زحمت بلند شد. قدم هایش میلرزید. نگاهش را
به اطراف چرخاند. صدای بغض آلود و گرفته اش سکوت خانه را شکست:
ـ ای
دختر مصطفی! ای دختر بهترین فرزندان آدم! ای دختر بهترین کسی که بر روی
زمین راه رفته است! ای دختر کسی که در شب معراج به مرتبه «قاب و قوسین او
ادنی» رسیده است...!
لحظه ها به کندی میگذشت، سیلاب اشک صورتش را در
برگرفته بود. رنگ چهره اش تغییر کرده بود. زانوهایش به لرزه افتاده بودند.
نشست، دستهای لرزانش را به سوی جامه دراز کرد و آن را از روی بانویش کنار
زد. احساس کرد که آسمان بر سرش فروریخته و زمین در زیر پایش به لرزه آمده
است. فهمید که بانوی بزرگوارش او را در عالم غریبی تنها گذاشته است. سرش
داغ شده بود. دستهایش را از هم گشود. دردمندانه بانویش را در بغل گرفت.
لبهایش را به چهره ارغوانی و کبود شده بانویش نزدیک کرد و بوسه باران نمود.
هنوز فاطمه را در آغوش داشت. صدای درِ خانه توجهاش را جلب کرد. بیاختیار چشمانش را بست. لحظهای به فکر فرو رفت. از خودش پرسید: ـ اگر حسنین از مادرشان بپرسند، چه بگویم؟!
سرش را به سوی حسنین علیهماالسلام برگرداند! آنها به خانه وارد شده بودند. با دیدن بستر مادر، مضطربانه، سکوت سنگین خانه را شکستند: ـ ای اسماء! چرا در این وقت، مادر ما به خواب رفته است؟
سرش را پایین انداخت، هنوز گلویش میسوخت. صدایش به زحمت بلند شد:
ـ مادرِ شما!....
جمله اش قطع شده، نگاه غمبارش به زمین دوخته شد. طاقت تماشای چهره های
محزون میوه های دل رسول اللّه صلی الله علیه وآله وسلم را نداشت. نه
تنها با پرواز یادگار پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم، آنها یتیم شده بودند که او نیز تنهای تنها شده بود.
نویسنده : لیلا اسلامی گویا