زمان جاری : سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 6:21 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم





بهترین نیستیم اما جزو بهترین هایم...
ارسال پاسخ
تعداد بازدید 191
نویسنده پیام
aniaz آفلاین


ارسال‌ها : 5
عضویت: 7 /1 /1395


شعر شوق از فروغ فرخزاد

یاد داری که ز من خنده کنان پرسیدی

چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز؟

چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گوید

اشک شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز

چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر؟

سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال

نگهی گمشده در پرده رؤیائی دور

پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال

چه ره آورد سفر دارم … ای مایه عمر؟

دیدگانس همه از شوق درون پر آشوب

لب گرمی که بر آن خفته به امید و نیاز

بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب

ای بسا در پی آن هدیه که زیبنده تست

در دل کوچه و بازار شدم سرگردان

عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم

پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان

چو در آئینه نگه کردم، دیدم افسوس

جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید

دست بر دامن خورشید زدم تا بر من

عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید

حالیا … این منم این آتش جانسوز منم

ای امید دل دیوانه اندوه نواز

بازوان را بگشا تا که عیانت سازم

چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز


امضای کاربر :
شنبه 07 فروردین 1395 - 14:33
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :

با سایت فریاد حق به روزترین وب سایت اسلام,مذهبی به روز باشیم...

تماس با ما | شعر شوق از فروغ فرخزاد | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS