همه کارهايش را دوست داشتم بدون آنکه ذره اي روي رفتارهاي بدش فکر کنم.
آدم تندخويي که مسئوليت پذير نبود و هيچ وقت کار ثابتي در زندگي اش نداشت.
يک روز پدرم متوجه ارتباط ما شد و از من درباره ارتباطم با سامان پرسيد. من که چاره اي نداشتم گفتم او قرار است به خواستگاري ام بيايد و در مراحل آشنايي با هم
هستيم. موضوع را با سامان هم درميان گذاشتم.
او هم پذيرفت که به خواستگاري بيايد. با اين کار سامان در ذهنم تبديل به يک قهرمان شد.
دل توي دلم نبود. اما وقتي پدرم با او روبه رو شد او را اصلا آدم مناسبي براي زندگي با من نديد
و به سامان گفت من را فراموش کند.
او چند بار ديگر هم با پدرم صحبت کرد ولي در نهايت بازهم نتوانست رضايت پدرم را جلب کند.
بازهم پنهان از خانواده ام به ارتباطم با سامان ادامه دادم. در چشم برهم زدني چند سال گذشت و سامان ديگر هيچ وقت حاضر نشد به خواستگاري ام بيايد.
چند بار به او گفتم ديگر نمي خواهم با او ارتباطي داشته باشم اما بازهم اصرار مي کرد که اشکالي
ندارد تا زمان ازدواج من رابطه مان همين طور حفظ شود.
يک روز با من تماس گرفت و گفت دوست دارد با من به مسافرت برود.
من اول از حرفش جا خوردم و گفتم نمي توانم اين پيشنهاد را قبول کنم.
ولي بازهم مثل قبل با شگرد مخصوص خودش طوري قانعم کرد که هيچ اتفاق بدي نخواهد افتاد و
مي دانستم اگر به پدرو مادرم بگويم که مي خواهم تنها به مسافرت بروم هرگز قبول نخواهند کرد
پس منتظر شدم تا فرصت مناسبي به دست بياورم که اين فرصت با مسافرت ناگهاني خانواده ام به
شهرستان به دليل فوت يکي از اقوام مان به دست آمد.
از اين که بعد از مدتها کنار سامان بودم خيلي خوشحال بودم. اما اين خوشحالي ديري نپاييد. در
راه برگشت هنگام عبور از پليس راه يکباره پليس دستور ايست داد اما با کمال ناباوري ديدم که
سامان توقف نکرد و با سرعت زياد از آنجا عبور کرد. خيلي وحشت کرده بودم. اما پليس به ما رسيد و
او مجبور به توقف شد.
در بازرسي از ماشين سامان چند بطري مشروبات الکلي و مقداري مواد مخدر کشف شد. تازه آن زمان دليل فرار سامان را فهميدم. این را هم فهمیده بودم که خنده های نفرت انگیز سامان
هنگام عشق بازی برای خوردن مشروب بود، اين پايان کار نبود و تحقيقات پليس نشان داد سامان
مجرمي سابقه دار است که چند سال قبل با سپردن وثيقه از زندان آزاد شده بود. روزهايي که مجبور
بودم با پدرم به مجتمع قضايي بعثت بروم را فراموش نمي کنم.
با اينکه مدتي از آن روزهاي تلخ ميگذرد اما آبرويم پيش خانواده ام رفت و ديگر نمي توانم
هیچوقت این کابوس را فراموش نمیکنم...داغونم داغون... حضرت علی ابن ابیطالب (علیه السلام) در معرفی گروهی فرمودند: شیطان، ابتدا از راه مکروهات و آنگاه از راه معاصی صغیره و سپس از راه معاصی کبیره در دل
انسان نفوذ می کند و وقتی نفوذ کرد،
در حریم دل آشیانه ساخته، لانه می کند و به تدریج
تخم گذاری می نماید و این تخم ها تبدیل به جوجه می شود و او جوجه های خود را می
پروراند؛ آنگاه فضای دل، جای طیور شیطنت می شود و چنین انسانی، مجری دستورهای
شیطان می شود؛ به طوری که شیطان با چشم اینها نگاه می کند و با زبان اینها سخن می گوید و انسان مجبور می شود که زبان را در اختیار ابلیس قرار دهد؛ زیرا زمام فرمان و اراده، در
دست دیگری است.(برگرفته از کتاب انتظاربشرازدین،حضرت آیت الله العظمی جوادی آملی، ص105)